آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

بانوی درخشان آریایی

تولد دخملی

1390/2/14 12:37
نویسنده : مامانی
444 بازدید
اشتراک گذاری

صبح روز یکشنبه ٢٥ مهر ١٣٨٩ بود که داشتیم صبحانه میخوردیم که چند بار رفتم wc . بعد از چند لحظه حس کردم  که یه مایعی داره از بدنم بیرون میاد و تمام بدنم میلرزید .استرس بدی داشتم . خیلی زود بود برای بدنیا اومدنت دیروز  وارد هفته 35 شده بودی .خیلی ترسیده بودم. بابایی هم ترسیده بود ولی می گفت خب تو استرس نداشته باش  عیبی نداره . ولی من که دست خودم نبود میترسیدم و میلرزیدم  . بعد از چند دقیقه که یه کم آروم شده بودم  رفتم حموم دوش گرفتم بابای هم به مامانی زنگ زد و هم با دکتر هماهنگ کردن که بریم مطب  من هم از تو ماشین زنگ زدم به باباجونم که به اونا هم خبر بدم  عصر حرکت کنن که بیان پیشم . واقعاً توی اون شرایط به مامانم احتیاج داشتم مامانی , ولی خب چه کنم که تواین 8 ماه عادت کردم که هرموقع نیاز داشتم به بودنش , کنارم نبود  و  من هم با این راه دور نمیتونستم برم پیششون . من هم با تنهاییم کنار اومدم. ولی مامانی تو نباید هیچ وقت از من دور باشی که این روزای سختی که تنها گذروندم و سختیهاشو حس کردم پیشت باشم تا کمتر این احساس منو داشته باشی.بگذریم اون روزای سخت گذشت. با بابای رفتیم بیمارستان پاستور که گفتن چون دستگاه ندارن و تو هم شاید خدایی نکرده احتیاج به دستگاه داشته باشی بهتره به یه بیمارستان مجهزتر بریم که با هماهنگی خودشون رفتیم بیمارستان سینا.

ساعت حدود 11 بود که رسیدیم و بعد از تشکیل دادن پرونده و سوالات و این حرفا گفتن باید برم اتاق عمل ساعت 12:30 بود بردن اتاق عمل که قبل از رفتنم فقط بابایی رو دیدم و با اون خداحافظی کردم البته یکم هم گریه . ولی خب تورو به خدا سپرده بودم برا همین آرامش خاصی داشتم . فقط صلوات میفرستادم و برات دعا میکردم . تا اینکه بیهوشم کردن ساعت 1 بعد از ظهر بود که بدنیا اومدی . تولدت مبارکبغلماچدوست دارم نازنازم.

ساعت 2:30 بود که به هوش اومدم و منو بردن بخش . بابا محسن هم وقتی فهمید من به هوش اومدم و تو هم سالمی با خاله رفتن خونه تا برات لباس بیارن و به باباجون هم خبر سلامتی من و تورو داده بود. ساعت حدود 4 بود که بابا محسن با یه دسته گل خوشگل اومد زنگ زد به بخش نوزادان که گفتن هنوز باید صبر کنیم تا ببینن تو با هوای بیرون مشکلی نداشته باشی بعد بیارنت پیشمون . ساعت 4:30 زنگ زدن بابایی هم رفت  و آوردتت پیشمون . ای بابایی لوس .اول اون تو رو دید.  دخمل نازم خیلی ناز بودی  خیلی خوشگل . پوستت سفید و قرمز  باچشمهای خوشگل خاکستری .

دخملیم اول هفته 35 با وزن 2530 و قد 46  بدنیا اومد .

تولدت مبارکماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

فاطمه
14 اردیبهشت 90 16:47
سلام خانومی،چه اسم نازی داره نینیت،امیدوارم همیشه سالم باشه! به منم سر بزنید!