روزانه
دخمل ناز مامان سلام.
چند روزی هست از تولدت میگذره و تو همچنان مریضی . سرماخورده ،گلو درد و تب دار . دیروز کلی ترسیدم ، از خواب که بیدار شدی فقط میگفتی درد و از تب میسوختی . اصلاً به من اجازه نمی دادی که بلند شم بهت شربت استامنیوفن بدم با همین گریه هات دیگه بهت دارو دادم و رو پام خوابیدی . تا اینکه یک ساعت بعد که از خواب بیدار شدی تا حدودی تبت پایین اومده بود.
خدارو شکر حالت بهتر شده بود ولی به زور ٣ تا قاشق عدسی خوردی و بعد دوباره بهت دارو دادم و ساعت ١٢ بود خوابیدی . صبح هم که زود بیدارت کردم به خاطر این که بابا نبود ساعت ٧ بردمت مهد و خودم هم اومدم سر کار.
بابا قراره امروز بره کرمان و من و تو دوباره تنها میشیم ، از بس این روزا برام سخت بود حتی نمیخواستم با بابا خداحافظی کنم . حس می کنم همه کارام مونده و نمیتونم به هیچ کارم برسم ، مخصوصاً پایان نامه ،که همه هی می پرسن درست تموم نشده ، هنوز پایان نامت مونده و از این حرفا دیگه کلافه شدم.
هیچ وقتی برای نوشتن و کتابخانه رفتن ندارم. خودم هم موندم باید چی کار کنم. بابا هم کمکم نکرد . و دیگه هم شمارو نگه داشت تا من برم کتابخونه یا حتی توخونه کتاب بخونم . منم دیگه بیخیال شدم.
ولش کن تموم شد فقط دلم گرفته بود دخملم . دوست دارم